حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر حکایتی از باب اول کتاب بوستان است ، در این حکایت سعدی درباره ظلم ستم یک پادشاه به یک مرد فقیر شعر سروده است.
شنیدم که از نیکمردی فقیر / دل آزرده شد پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود / ز گردنکشی بر وی آشفته بود
به زندان فرستادش از بارگاه / که زورآزمای است بازوی جاه
ز یاران کسی گفتش اندر نهفت /مصالح نبود این سخن گفت، گفت
رسانیدن امر حق طاعت است / ز زندان نترسم که یک ساعت است
همان دم که در خفیه این راز رفت / حکایت به گوش ملک باز رفت
بخندید کاو ظن بیهوده برد / نداند که خواهد در این حبس مرد
غلامی به درویش برد این پیام / بگفتا به خسرو بگو ای غلام
مرا بار غم بر دل ریش نیست /که دنیا همین ساعتی بیش نیست
نه گر دستگیری کنی خرمم /نه گر سر بری بر دل آید غمم
تو گر کامرانی به فرمان و گنج / دگر کس فرومانده در ضعف و رنج
به دروازهٔ مرگ چون در شویم / به یک هفته با هم برابر شویم
منه دل بر این دولت پنج روز / به دود دل خلق، خود را مسوز
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند / به بیداد کردن جهان سوختند؟
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند / چو مردی، نه بر گور نفرین کنند
نباید به رسم بد آیین نهاد /که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد
وگر بر سرآید خداوند زور / نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
بفرمود دلتنگ روی از جفا / که بیرون کنندش زبان از قفا
چنین گفت مرد حقایق شناس / کز این هم که گفتی ندارم هراس
من از بی زبانی ندارم غمی / که دانم که ناگفته داند همی
اگر بینوایی برم ور ستم / گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟
عروسی بود نوبت ماتمت / گرت نیکروزی بود خاتمت
ارسال دیدگاه