حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر

دوشنبه 28 شهریور 1401 شعر
حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر

حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر حکایتی از باب اول کتاب بوستان است ، در این حکایت سعدی درباره ظلم ستم یک پادشاه به یک مرد فقیر شعر سروده است.

شنیدم که از نیکمردی فقیر  / دل آزرده شد پادشاهی کبیر

مگر بر زبانش حقی رفته بود  / ز گردن‌کشی بر وی آشفته بود

به زندان فرستادش از بارگاه  / که زورآزمای است بازوی جاه

ز یاران کسی گفتش اندر نهفت  /مصالح نبود این سخن گفت، گفت

رسانیدن امر حق طاعت است  / ز زندان نترسم که یک ساعت است

همان دم که در خفیه این راز رفت  / حکایت به گوش ملک باز رفت

بخندید کاو ظن بیهوده برد  / نداند که خواهد در این حبس مرد

غلامی به درویش برد این پیام  / بگفتا به خسرو بگو ای غلام

مرا بار غم بر دل ریش نیست  /که دنیا همین ساعتی بیش نیست

نه گر دستگیری کنی خرمم  /نه گر سر بری بر دل آید غمم

تو گر کامرانی به فرمان و گنج  /  دگر کس فرومانده در ضعف و رنج

به دروازهٔ مرگ چون در شویم  / به یک هفته با هم برابر شویم

منه دل بر این دولت پنج روز  / به دود دل خلق، خود را مسوز

نه پیش از تو بیش از تو اندوختند  / به بیداد کردن جهان سوختند؟

چنان زی که ذکرت به تحسین کنند  / چو مردی، نه بر گور نفرین کنند

نباید به رسم بد آیین نهاد  /که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد

وگر بر سرآید خداوند زور  /  نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟

بفرمود دلتنگ روی از جفا  / که بیرون کنندش زبان از قفا

چنین گفت مرد حقایق شناس  / کز این هم که گفتی ندارم هراس

من از بی زبانی ندارم غمی  / که دانم که ناگفته داند همی

اگر بینوایی برم ور ستم  / گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟

عروسی بود نوبت ماتمت  / گرت نیکروزی بود خاتمت

حکایت پادشاه غور با روستایی

حکایت مأمون با کنیزک

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا