حکایت درباره نوجوانی نابالغ از باب پنجم کتاب بوستان سعدی می باشد.
شنیدم که نابالغی روزه داشت/به صد محنت آورد روزی به چاشت
به کتابش آن روز سائق نبرد/بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
پدر دیده بوسید و مادر سرش/فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز/فتاد اندر او ز آتش معده سوز
به دل گفت اگر لقمه چندی خورم/چه داند پدر غیب یا مادرم؟
چو روی پسر در پدر بود و قوم/نهان خورد و پیدا به سر برد صوم
که داند چو در بند حق نیستی/اگر بی وضو در نماز ایستی؟
پس این پیر از آن طفل نادان تر است/که از بهر مردم به طاعت در است
کلید در دوزخ است آن نماز/که در چشم مردم گزاری دراز
اگر جز به حق میرود جادهات/در آتش فشانند سجادهات
ارسال دیدگاه