حکایت درباره نوجوانی نابالغ

چهارشنبه 28 دی 1401 شعر

حکایت درباره نوجوانی نابالغ از باب پنجم کتاب بوستان سعدی می باشد.

شنیدم که نابالغی روزه داشت/به صد محنت آورد روزی به چاشت

به کتابش آن روز سائق نبرد/بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد

پدر دیده بوسید و مادر سرش/فشاندند بادام و زر بر سرش

چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز/فتاد اندر او ز آتش معده سوز

به دل گفت اگر لقمه چندی خورم/چه داند پدر غیب یا مادرم؟

چو روی پسر در پدر بود و قوم/نهان خورد و پیدا به سر برد صوم

که داند چو در بند حق نیستی/اگر بی وضو در نماز ایستی؟

پس این پیر از آن طفل نادان تر است/که از بهر مردم به طاعت در است

کلید در دوزخ است آن نماز/که در چشم مردم گزاری دراز

اگر جز به حق می‌رود جاده‌ات/در آتش فشانند سجاده‌ات

گفتار اندر اخلاص و برکت آن و ریا و آفت آن

مثل

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا