گفتار اندر سلامت گوشهنشینی و صبر بر ایذاء خلق از باب هفتم در عالم تربیت بوستان ، کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
اگر در جهان از جهان رستهای است،/در از خلق بر خویشتن بستهای است
کس از دست جور زبانها نرست/اگر خودنمای است و گر حق پرست
اگر برپری چون ملک ز آسمان/به دامن در آویزدت بدگمان
به کوشش توان دجله را پیش بست/نشاید زبان بداندیش بست
فرا هم نشینند تردامنان/که این زهد خشک است و آن دام نان
تو روی از پرستیدن حق مپیچ/بهل تا نگیرند خلقت به هیچ
چو راضی شد از بنده یزدان پاک/گر اینها نگردند راضی چه باک؟
بد اندیش خلق از حق آگاه نیست/ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاوردهاند/که اول قدم پی غلط کردهاند
دو کس بر حدیثی گمارند گوش/از این تا بدان، ز اهرمن تا سروش
یکی پند گیرد دگر ناپسند/نپردازد از حرفگیری به پند
فرو مانده در کنج تاریک جای/چه دریابد از جام گیتی نمای؟
مپندار اگر شیر و گر روبهی/کز اینان به مردی و حیلت رهی
اگر کنج خلوت گزیند کسی/که پروای صحبت ندارد بسی
مذمت کنندش که زرق است و ریو/ز مردم چنان می گریزد که دیو
وگر خنده روی است و آمیزگار/عفیفش ندانند و پرهیزگار
غنی را به غیبت بکاوند پوست/که فرعون اگر هست در عالم اوست
وگر بینوایی بگرید به سوز/نگون بخت خوانندش و تیرهروز
وگر کامرانی در آید ز پای/غنیمت شمارند و فضل خدای
که تا چند از این جاه و گردن کشی؟/خوشی را بود در قفا ناخوشی
و گر تنگدستی تنک مایهای/سعادت بلندش کند پایهای
بخایندش از کینه دندان به زهر/که دون پرور است این فرومایه دهر
چو بینند کاری به دستت در است/حریصت شمارند و دنیا پرست
وگر دست همت بداری ز کار/گدا پیشه خوانندت و پخته خوار
اگر ناطقی طبل پر یاوهای/وگر خامشی نقش گرماوهای
تحمل کنان را نخوانند مرد/که بیچاره از بیم سر برنکرد
وگر در سرش هول و مردانگی است/گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟!
تعنت کنندش گر اندک خوری است/که مالش مگر روزی دیگری است
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش/شکم بنده خوانند و تن پرورش
وگر بی تکلف زید مالدار/که زینت بر اهل تمیز است عار
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ/که بدبخت زر دارد از خود دریغ
و گر کاخ و ایوان منقش کند/تن خویش را کسوتی خوش کند
به جان آید از طعنه بر وی زنان/که خود را بیاراست همچون زنان
اگر پارسایی سیاحت نکرد/سفر کردگانش نخوانند مرد
که نارفته بیرون ز آغوش زن/کدامش هنر باشد و رای و فن؟
جهاندیده را هم بدرند پوست/که سرگشتهٔ بخت برگشته اوست
گرش حظ از اقبال بودی و بهر/زمانه نراندی ز شهرش به شهر
عزب را نکوهش کند خرده بین/که میرنجد از خفت و خیزش زمین
وگر زن کند گوید از دست دل/به گردن در افتاد چون خر به گل
نه از جور مردم رهد زشت روی/نه شاهد ز نامردم زشت گوی
غلامی به مصر اندرم بنده بود/که چشم از حیا در بر افکنده بود
کسی گفت: «هیچ این پسر عقل و هوش/ندارد، بمالش به تعلیم گوش»
شبی بر زدم بانگ بر وی درشت/هم او گفت: «مسکین به جورش بکشت!»
گرت برکند خشم روزی ز جای/سراسیمه خوانندت و تیره رای
وگر بردباری کنی از کسی/بگویند غیرت ندارد بسی
سخی را به اندرز گویند: «بس!/که فردا دو دستت بود پیش و پس»
وگر قانع و خویشتندار گشت/به تشنیع خلقی گرفتار گشت
که همچون پدر خواهد این سفله مرد/که نعمت رها کرد و حسرت ببرد
که یارد به کنج سلامت نشست؟/که پیغمبر از خبث ایشان نرست
خدا را که مانند و انباز و جفت/ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟
رهایی نیابد کس از دست کس/گرفتار را چاره صبر است و بس
ارسال دیدگاه