مشخصات کتاب گندم
نام کتاب : کتاب گندم
نویسنده : مرتضی مودب پور
ژانر : عاشقانه
ملیت : ایرانی
ویراستار : سایت رمان بوک
تعداد صفحه : 813
درباره کتاب گندم:
داستان رمان درمورد یک خانواده ثروتمند هست که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن.
طی اتفاقاتی یکی از اعضای این خانواده به نام گندم متوجه میشه که بچه ی سر راهی بوده.
گندم مشکلات روحی پیدا می کنه و در طی همین اتفاقات سامان متوجه علاقه شدید خودش نسبت به دختر عمش گندم شده.
اما با یک نامه همه چیز خراب میشه و…
م. مودب پور کیست؟
«سید مرتضی مودب پور» معروف به «م. مودب پور»، نویسنده رمان های ایرانی جذاب، در سال 1337 در تهران متولد شد.وی فعالیت نویسندگی خود را از سال ۱۳۷۸ خورشیدی آغاز نمود و در زمینهٔ «رمان» به خلق آثاری چون؛ کتاب پریچهر؛کتاب یاسمین،کتاب یلدا، کتاب گندم،کتاب رکسانا، کتاب خواستگاری یا انتخاب و کتاب شیرین پرداختهاست. اطلاعات موثقی از وی در دست نیست چرا که هرگز مصاحبهای انجام ندادهاست
بخشی از رمان گندم:
اواخر فروردین بود.یه روز جمعه.تواتاقم که پنجره ش به باغ وامی شد،روتختم دراز کشیده بودم وداشتم فکرمی کردم.صدای جیک
جیک گنجیشکاازخواب بیدارم کرده بود.
هفت هشت تا گنجیشک روشاخه ها باهم دعواشون شده بودوجیک جیکشون هوابود!رو شاخه ها این ور واون ور می پریدن وباهم دعوامی کردن.منم دراز کشیده بودم وبهشون نگاه می کردم.
خونه ما،یه خونه قدیمی آجری دوطبقه بودگوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ.یه باغ حدود بیست هزارمتر!یه گوشش خونه ما بود وسه گوشه دیگه ش خونه عموم ودوتاعمه هام.وسط این باغ بزرگم،یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتربود که پدربزرگم توش زندگی می کرد. یه پدربزرگ پیرواخمواما بایه قلب پاک و مهربون! یه پدربزرگ پرجذبه که همه توخونه ازش حساب می بردن وتااسم آقابزرگ می اومد،نفس همه توسینه حبس می شد!
اتاق من طبقه پایین بودکه با باغ همسطح بود و یه پنجره چهارلنگه بزرگ داشت.تموم این باغ پربود ازدرخت و گل و گیاه وسبزه و
چمن.هرجاشوکه نگاه می کردی،یایه بوته نسترن بود ویاگل سرخ ویادرخت مو!دورتادورشمشاد!درختای چناروکاج وسرو قدیمی و
بزرگ! دیوارهای بلندکه بالاشون آجرهای ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر می گفتن.
ازدرش که وارد می شدی اول یه هشتی بود که تموم دیوارهاش ازسنگ بود. اونم سنگ قدیمی. وقتی از هشتی وارد باغ می شدی،
انگارواردیه دنیای دیگه می شدی!یه دنیای خیلی قدیمی که با دنیای بیرون صدسال فرق داشت!
تموم خونه ها وباغ،به صورت قدیمی قدیمی حفظ شده بودوپدربزرگم بااصرار جلوی دست خوردنش روگرفته بود!تواین باغ بزرگ
فقط سه نفر بودن که دل شون می خواست این مجموعه به همین صورت بمونه ودست نخوره!اولیش پدربزرگم بود ودو تای دیگه م
من وکامیار.
کامیارپسرعموم بود که ازمن بزرگتر بود. من پسرتک خونواده بودم اما کامیاردوتا خواهر کوچیکتر ازخودشم داشت. یکی شون تازه رفته بود دانشگاه واون یکی م کلاس اول دبستان بود. اسم یکی شون کتایون بود واون یکی کاملیا.
عمه هام ازپدر وعموم، یکی دوسال کوچیکتر بودن ویکی شون یه دختر داشت واون یکی دوتا. شوهر عمه هام هر دوشون کارمند بازنشسته بودن واز صبح که چشم وامی کردن،راه می افتادن توباغ وزمین رومتر می کردن وبرای تقسیم کردن وساختنش، نقشه می کشیدن ومرتب زیر گوشپدروعموم می خوندن که باید زودتر این باغ رو تیکه تیکه کرد وساخت!خلاصه همه باهم متحدشده بودن علیه این باغ بزرگ و
قشنگ.
زن ها ودختر های خونواده م همینطور!همه ش غرمی زدن که این باغ وخونه های قدیمی به چه درد می خوره وآدم جلوی
دوستاش خجالت می کشه وجرات نمی کنه یه نفررودعوت کنه اینجاوخلاصه ازاین حرفا!البته این صحبت ها فقط بین خودشون بود
وتاوقتی که پدربزرگ تو جمع نبود!اما تا پدربزرگم وارد می شد همه ماست هارو کیسه می کردن و جلوش جیک نمی زدن!
پدربزرگم خیلی پولدار بود . دوتاکارخونه و یه پاساژ وچند تا خونه قدیمی دیگه تو چند جای شهروهفت هشت تا باغ بزرگ توشمال
که تو یکی ش یه ویلای بزرگ ساخته بود،داشت.این فامیل، همگی سعی می کردن که هرطوری هس خودشونو تو دل پدربزر گم
جا کنن چون تموم این ملک واملاک وثروت، فقط به نام خود پدربزرگم بود!همه این در واون در می زدن که شاید از این نمد یه
کلاهی واسه خودشون جور کنن اما پدربزرگم زرنگ تر از این حرفابود!ازبین تموم این چند تاخونواده ، فقط عاشق من وکامیاربود
یعنی اول کامیار، بعدش من .
خلاصه ای از کتاب گندم
کامیار : بچه بنویس زودتر دیگه! آهان! این خوبه! بنویس سارا و دارا در خانه به مادرشان کمک میکنند. نوشتی؟ خب. بنویس سارا و دارا در روزهای تعطیل باهم به گردش میروند! نه! نه! نه! نه! زبونم لال ! زبونم لال! خدایا توبه توبه ! نمیدونم کی به این سارا و دارا اجازه داده که باهم از این کارا بکنن؟! همین کارها رو میکنن که به درس و مشقشون نمیرسن دیگه
زمان ما یه اکبر بود و یه زهرا! کاریم با کار همدیگه نداشتند و از صبح تا شب تو خونه بودنو درس میخوندن! از گردش مردشم خبری نبود! انگار یه اشتباهی تو سیستم آموزشی شده! اینکه زندگی سارا و دارا نیست! زندگی مایکل جکسون رو برداشتن کردن الگو تو کتاب فارسی اول دبستان! اصلا ولش کن! دیگه حق نداری این طرفای کتاب رو بخونی! لای اینجاها رو وا کنی پدرتو در میارم! بزار از این طرف بهت دیکته بگم!
آهان ! بنویس آن مرد آمد. « بعد با خنده برگشت طرف منو نگاه کرد و گفت » ـ مگه دیگه مردی م مونده که بیاد؟! ـ بابا کلکش رو بکن بریم دیگه! کامیار : بنویس آن مرد داس دارد… نه!نه! چی داری مینویسی؟! الان می ریزن اینجا و همه مونو می گیرن! آن مرد که داس دارد کمونیست است!!! بنویس آن مرد بیل دارد! آن مرد کلنگ دارد آن مرد اصلا ایرانی نیست! یه افغانی است که اینجا کار میکند و پولهایش را میفرستد افغانستان! البته حالا که پول افغانستان شده دلار آن مرد بیل و کلنگش را ور میدارد و میرود افغانستان هر بیل که به زمین بزند ده دلار میگیرد که اگر یک ماه آنجا کار کند میتواند یه آپارتمان در اینجا بخرد.
ارسال دیدگاه