مشخصات کتاب زوربای یونانی
عنوان اصلی کتاب: Zorba the Greek
عنوان کتاب به فارسی: زوربای یونانی
نویسنده: نیکوس کازانتزاکیس
سال انتشار: ۱۹۴۶
معرفی کتاب زوربای یونانی
کتاب زوربای یونانی نوشته ی نیکوس کازانتزاکیس بی شک جایگاه خاصی در ذهن خوانندگان خود باز می کند. الکسیس زوربا شخصیت اصلی داستان، شخصیتی بسیار دوست داشتنی است که حتی با وجود نقد ها قابل ستایش است. نویسنده ی کتاب شاعر، خبرنگار، مترجم و جهانگردی اصالتاً یونانی است که دغدغه های بشری دارد و برای تحلیل آن ها تلاش کرده است.
معرفی نویسنده کتاب زوربای یونانی
نیکوس کازانتراکیس، نویسنده و شاعر یونانی در سال 1883 در شهر کرت دیده به جهان گشود. او تحصیلات خود را در آتن شروع کرد و پس از گرفتن دکتری در رشتۀ حقوق به آلمان، فرانسه و ایتالیا رفت تا به تحقیق در زمینهی ادبیات و هنر بپردازد. نیکوس در سال 1945 وارد عرصه سیاست شد و مقام وزارت فرهنگ یونان را از آن خود کرد، اما کمی بعد دوباره به نویسندگی روی آورد. آلبرت شویترس و توماسمان، نیکوس را یکی از بهترین نویسندگان، منتقدانان و محققان در اروپا و آمریکا میدانند.
خلاصه کتاب زوربای یونانی
رواینگر داستان نویسنده و روشنفکر جوانی است که 35 سال دارد و در جستجوی حقیقت می گردد. این جوان به دنبال معنای زندگی است و حتی در مورد بودا نیز تحقیق کرده است. در اثنای آمد و شد ها با فکر استخراج زغال سنگ به جزیره کرت می رود و در آنجا با شخصیت اصلی داستان یعنی زوربای یونانی آشنا می شود.
معرفی زوربای یونانی
زوربا در خلال بدبیاری ها و دشواری های زندگی روحیه ی شاد و سرمست خود را نمی بازد و به آنچه فکر و روح و وجدانش را اقناع کند روی می آورد. زوربا در لحظ زندگی می کند و دغدغه ی آینده ی نا معلوم جایی در ذهن او ندارد. زوربا به سرعت حوادث گذشته را از یاد می برد حتی اگر آن حادثه درگذشت عزیزانش باشد. زوربا در زمان حال خلاصه می شود. با تمام وجودش مشغول حال است.
کتاب زوربای یونانی تلنگری برای افراد زیر است :
کسانی که غرق زندگی مادی شدهاند،
برای کسانی که گرفتار تعصبهای بیمورد شدهاند،
برای کسانی که در مسئله مذهب غرق شدهاند،
برای کسانی که زندانی افکار دیگران هستند،
برای کسانی که خود را غرق کتابها کردهاند و تلاش میکنند معنای زندگی را در میان کاغذها پیدا کنند
بخشهایی از کتاب زوربای یونانی
وقتی بچه بودم به یک پیرمرد ریزهمیزه میمانستم: یعنی آدم پخمهی بیحالی بودم، زیاد حرف نمیزدم و صدای زمختی مثل صدای پیرمردها داشتم. میگفتند که من به پدربزرگم شبیهم! ولی هر چه بزرگتر میشدم، سربههواتر میشدم. در بیستسالگی شروع به دیوانهبازی کردم، ولی نه زیاد، از همان خلبازیها که هر کسی در آن سنوسال میکند. در چهلسالگی کمکم احساس جوانی کردم و آنوقت به راه دیوانهبازیهای بزرگ افتادم. و حالا که شصت سالم است – بین خودمان باشد، ارباب، که شصتوپنج سال دارم – بلی، حالا که وارد شصتمین سال عمر خود شدهام، راستش دنیا برایم خیلی کوچک شده است!
ارسال دیدگاه