سرآغاز باب دهم بوستان از باب در مناجات و ختم کتاب بوستان سعدی می باشد.
بیا تا برآریم دستی ز دل/که نتوان برآورد فردا ز گل
به فصل خزان در نبینی درخت/که بی برگ ماند ز سرمای سخت
برآرد تهی دستهای نیاز/ز رحمت نگردد تهیدست باز
مپندار از آن در که هرگز نبست/که نومید گردد بر آورده دست
قضا خلعتی نامدارش دهد/قدر میوه در آستینش نهد
همه طاعت آرند و مسکین نیاز/بیا تا به درگاه مسکین نواز
چو شاخ برهنه برآریم دست/که بی برگ از این بیش نتوان نشست
خداوندگارا نظر کن به جود/که جرم آمد از بندگان در وجود
گناه آید از بندهٔ خاکسار/به امید عفو خداوندگار
کریما به رزق تو پروردهایم/به انعام و لطف تو خو کردهایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز/نگردد ز دنبال بخشنده باز
چو ما را به دنیا تو کردی عزیز/به عقبی همین چشم داریم نیز
عزیزی و خواری تو بخشی و بس/عزیز تو خواری نبیند ز کس
خدایا به عزت که خوارم مکن/به ذل گنه شرمسارم مکن
مسلط مکن چون منی بر سرم/ز دست تو به گر عقوبت برم
به گیتی بتر زین نباشد بدی/جفا بردن از دست همچون خودی
مرا شرمساری ز روی تو بس/دگر شرمسارم مکن پیش کس
گرم بر سر افتد ز تو سایهای/سپهرم بود کهترین پایهای
اگر تاج بخشی سر افرازدم/تو بردار تا کس نیندازدم
تنم میبلرزد چو یاد آورم/مناجات شوریدهای در حرم
که میگفت شوریدهٔ دلفگار/الها ببخش و به ذلّم مدار
همیگفت با حق به زاری بسی/میفکن که دستم نگیرد کسی
به لطفم بخوان و مران از درم/ندارد به جز آستانت سرم
تو دانی که مسکین و بیچارهایم/فرو مانده نفس امارهایم
نمیتازد این نفس سرکش چنان/که عقلش تواند گرفتن عنان
که با نفس و شیطان بر آید به زور؟/مصاف پلنگان نیاید ز مور
به مردان راهت که راهی بده/وز این دشمنانم پناهی بده
خدایا به ذات خداوندیت/به اوصاف بی مثل و مانندیت
به لبیک حجاج بیتالحرام/به مدفون یثرب علیهالسلام
به تکبیر مردان شمشیر زن/که مرد وغا را شمارند زن
به طاعات پیران آراسته/به صدق جوانان نوخاسته
که ما را در آن ورطهٔ یک نفس/ز ننگ دو گفتن به فریاد رس
امید است از آنان که طاعت کنند/که بی طاعتان را شفاعت کنند
به پاکان کز آلایشم دور دار/وگر زلتی رفت معذور دار
به پیران پشت از عبادت دو تا/ز شرم گنه دیده بر پشت پا
که چشمم ز روی سعادت مبند/زبانم به وقت شهادت مبند
چراغ یقینم فرا راه دار/ز بد کردنم دست کوتاه دار
بگردان ز نادیدنی دیدهام/مده دست بر ناپسندیدهام
من آن ذرهام در هوای تو نیست/وجود و عدم ز احتقارم یکی است
ز خورشید لطفت شعاعی بسم/که جز در شعاعت نبیند کسم
بدی را نگه کن که بهتر کس است/گدا را ز شاه التفاتی بس است
مرا گر بگیری به انصاف و داد/بنالم که عفوم نه این وعده داد
خدایا به ذلت مران از درم/که صورت نبندد دری دیگرم
ور از جهل غایب شدم روز چند/کنون کآمدم در به رویم مبند
چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟/مگر عجز پیش آورم کای غنی
فقیرم به جرم و گناهم مگیر/غنی را ترحم بود بر فقیر
چرا باید از ضعف حالم گریست؟/اگر من ضعیفم پناهم قوی است
خدایا به غفلت شکستیم عهد/چه زور آورد با قضا دست جهد؟
چه برخیزد از دست تدبیر ما؟/همین نکته بس عذر تقصیر ما
همه هر چه کردم تو بر هم زدی/چه قوت کند با خدایی خودی؟
نه من سر ز حکمت به در میبرم/که حکمت چنین میرود بر سرم
ارسال دیدگاه