شعر در معنی شفقت بر حال رعیت از اشعار باب اول کتاب بوستان سعدی می باشد که در آن سعدی شاعر بزرگ ، درمورد نیکو کردن فرمانروایی به مردمش حکایت کرده است.
شنیدم که فرماندهی دادگر / قبا داشتی هر دو روی آستر
یکی گفتش ای خسرو نیکروز / ز دیبای چینی قبایی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است / وز این بگذری زیب و آرایش است
نه از بهر آن میستانم خراج / که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
چو همچون زنان حله در تن کنم / به مردی کجا دفع دشمن کنم؟
مرا هم ز صد گونه آز و هواست / ولیکن خزینه نه تنها مراست
خزاین پر از بهر لشکر بود / نه از بهر آذین و زیور بود
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه / ندارد حدود ولایت نگاه
چو دشمن خر روستایی برد / ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
مخالف خرش برد و سلطان خراج / چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
رعیت درخت است اگر پروری / به کام دل دوستان بر خوری
به بیرحمی از بیخ و بارش مکن / که نادان کند حیف بر خویشتن
مروت نباشد بر افتاده زور / برد مرغ دون دانه از پیش مور
کسان بر خورند از جوانی و بخت / که بر زیردستان نگیرند سخت
اگر زیردستی در آید ز پای / حذر کن ز نالیدنش بر خدای
چو شاید گرفتن به نرمی دیار / به پیکار خون از مشامی میار
به مردی که ملک سراسر زمین /نیرزد که خونی چکد بر زمین
شنیدم که جمشید فرخ سرشت / به سرچشمهای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند / برفتند چون چشم بر هم زدند
گرفتیم عالم به مردی و زور / ولیکن نبردیم با خود به گور
چو بر دشمنی باشدت دسترس / مرنجانش کاو را همین غصه بس
عدو زنده سرگشته پیرامنت / به از خون او کشته در گردنت
ارسال دیدگاه