حکایت یکی نان خورش جز پیازی نداشت از باب ششم باب بوستان است. سعدی در این حکایت درباره فردی که دیگر غذایی برای خوردن نداشته است روایت کرده.
یکی نان خورش جز پیازی نداشت/چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
کسی گفتش ای سغبهٔ خاکسار/برو طبخی از خوان یغما بیار
بخواه و مدار ای پسر شرم و باک/که مقطوع روزی بود شرمناک
قبا بست و چابک نوردید دست/قبایش دریدند و دستش شکست
همی گفت و بر خویشتن میگریست/که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟
بلا جوی باشد گرفتار آز/من و خانه من بعد و نان و پیاز
جوینی که از سعی بازو خورم/به از میده بر خوان اهل کرم
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش/که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش
ارسال دیدگاه