حکایت یکی سلطنت ران صاحب شکوه از باب ششم کتاب بوستان سعدی است .
یکی سلطنت ران صاحب شکوه/فرو خواست رفت آفتابش به کوه
به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت/که در دوره قائم مقامی نداشت
چو خلوت نشین کوس دولت شنید/دگر ذوق در کنج خلوت ندید
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت/دل پردلان زو رمیدن گرفت
چنان سخت بازو شد و تیز چنگ/که با جنگجویان طلب کرد جنگ
ز قوم پراکنده خلقی بکشت/دگر جمع گشتند و هم رای و پشت
چنان در حصارش کشیدند تنگ/که عاجز شد از تیرباران و سنگ
بر نیکمردی فرستاد کس/که صعبم فرومانده، فریاد رس
به همت مدد کن که شمشیر و تیر/نه در هر وغایی بود دستگیر
چو بشنید عابد بخندید و گفت/چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟
ندانست قارون نعمت پرست/که گنج سلامت به کنج اندر است
ارسال دیدگاه