حکایت یکی را به چوگان مه دامغان از باب نهم توبه و راه صواب کتاب بوستان سعدی می باشد.
یکی را به چوگان مه دامغان/بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
شب از بی قراری نیارست خفت/بر او پارسایی گذر کرد و گفت
به شب گر ببردی بر شحنه، سوز/گناه آبرویش نبردی به روز
کسی روز محشر نگردد خجل/که شبها به درگه برد سوز دل
هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟/در عذرخواهان نبندد کریم
ز یزدان دادار داور بخواه/شب توبه تقصیر روز گناه
کریمی که آوردت از نیست هست/عجب گر بیفتی نگیردت دست
اگر بندهای دست حاجت بر آر/و گر شرمسار آب حسرت ببار
نیامد بر این در کسی عذر خواه/که سیل ندامت نشستش گناه
نریزد خدای آبروی کسی/که ریزد گناه آب چشمش بسی
ارسال دیدگاه