
حکایت همی یادم آید ز عهد صغر از باب نهم توبه و راه صواب کتاب بوستان سعدی می باشد.
همی یادم آید ز عهد صغر/که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم/در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از هول و دهشت خروش/پدر ناگهانم بمالید گوش
که ای شوخ چشم آخرت چند بار/بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد/که مشکل توان راه نادیده برد
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر/برو دامن راه دانان بگیر
مکن با فرومایه مردم نشست/چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست
به فتراک پاکان درآویز چنگ/که عارف ندارد ز دریوزه ننگ
مریدان به قوت ز طفلان کمند/مشایخ چو دیوار مستحکمند
بیاموز رفتار از آن طفل خرد/که چون استعانت به دیوار برد
ز زنجیر ناپارسایان برست/که در حلقهٔ پارسایان نشست
اگر حاجتی داری این حلقه گیر/که سلطان ندارد از این در گزیر
برو خوشه چین باش سعدی صفت/که گرد آوری خرمن معرفت
الا ای مقیمان محراب انس/که فردا نشینید بر خوان قدس
متابید روی از گدایان خیل/که صاحب مروت نراند طفیل
کنون با خرد باید انباز گشت/که فردا نماند ره بازگشت
ارسال دیدگاه