حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت از باب ششم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت درباره مردی با طرز فکر نامناسب روایت کرده است.
یکی طفل دندان برآورده بود/پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟/مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن، نزد جفت/نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابلیس تا جان دهد/همان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز/که روزی رساند، تو چندین مسوز
نگارندهٔ کودک اندر شکم/نویسنده عمر و روزی است هم
خداوندگاری که عبدی خرید/بدارد، فکیف آن که عبد آفرید
تو را نیست این تکیه بر کردگار/که مملوک را بر خداوندگار
شنیدی که در روزگار قدیم/شدی سنگ در دست ابدال سیم
نپنداری این قول معقول نیست/چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک/چه مشتی زرش پیش همت چه خاک
خبر ده به درویش سلطان پرست/که سلطان ز درویش مسکین ترست
گدا را کند یک درم سیم سیر/فریدون به ملک عجم نیم سیر
نگهبانی ملک و دولت بلاست/گدا پادشاه است و نامش گداست
گدایی که بر خاطرش بند نیست/به از پادشاهی که خرسند نیست
بخسبند خوش روستایی و جفت/به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت
اگر پادشاه است و گر پینه دوز/چو خفتند گردد شب هر دو روز
چو سیلاب خواب آمد و مرد برد/چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد
چو بینی توانگر سر از کبر مست/برو شکر یزدان کن ای تنگدست
نداری بحمدالله آن دسترس/که برخیزد از دستت آزار کس
ارسال دیدگاه