حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگر از باب پنجم کتاب بوستان است سعدی در این حکایت درباره حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگرش روایت کرده است.
بلند اختری نام او بختیار/قوی دستگه بود و سرمایهدار
به کوی گدایان درش خانه بود/زرش همچو گندم به پیمانه بود
چو درویش بیند توانگر به ناز/دلش بیش سوزد به داغ نیاز
زنی جنگ پیوست با شوی خویش/شبانگه چو رفتش تهیدست، پیش
که کس چون تو بدبخت، درویش نیست/چو زنبور سرخت جز این نیش نیست
بیاموز مردی ز همسایگان/که آخر نیم قحبهٔ رایگان
کسان را زر و سیم و ملک است و رخت/چرا همچو ایشان نهای نیکبخت؟
بر آورد صافی دل صوف پوش/چو طبل از تهیگاه خالی خروش
که من دست قدرت ندارم به هیچ/به سرپنجه دست قضا بر مپیچ
نکردند در دست من اختیار/که من خویشتن را کنم بختیار
ارسال دیدگاه