حکایت عیسی (ع) و عابد و ناپارسا از باب چهارم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت از حضرت عیسی روایت کرده است.
شنیدستم از راویان کلام/که در عهد عیسی علیهالسلام
یکی زندگانی تلف کرده بود/به جهل و ضلالت سر آورده بود
دلیری سیه نامهای سخت دل/ز ناپاکی ابلیس در وی خجل
به سر برده ایام، بی حاصلی/نیاسوده تا بوده از وی دلی
سرش خالی از عقل و از احتشام/شکم فربه از لقمههای حرام
به ناراستی دامن آلودهای/به ناداشتی دوده اندودهای
نه چشمی چو بینندگان راست رو/نه گوشی چو مردم نصیحت شنو
چو سال بد از وی خلایق نفور/نمایان به هم چون مه نو ز دور
هوی و هوس خرمنش سوخته/جوی نیکنامی نیندوخته
سیه نامه چندان تنعم براند/که در نامه جای نبشتن نماند
گنهکار و خودرای و شهوت پرست/به غفلت شب و روز مخمور و مست
شنیدم که عیسی در آمد ز دشت/به مقصوره عابدی برگذشت
به زیر آمد از غرفه خلوت نشین/به پایش در افتاد سر بر زمین
گنهکار برگشته اختر ز دور/چو پروانه حیران در ایشان ز نور
تأمل به حسرت کنان شرمسار/چو درویش در دست سرمایهدار
خجل زیر لب عذرخواهان به سوز/ز شبهای در غفلت آورده روز
سرشک غم از دیده باران چو میغ/که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ!
بر انداختم نقد عمر عزیز/به دست از نکویی نیاورده چیز
چو من زنده هرگز مبادا کسی/که مرگش به از زندگانی بسی
برست آن که در عهد طفلی بمرد/که پیرانه سر شرمساری نبرد
گناهم ببخش ای جهان آفرین/که گر با من آید فبئس القرین
نگون مانده از شرمساری سرش/روان آب حسرت به شیب و برش
در این گوشه نالان گنهکار/ پیرکه فریاد حالم رس ای دستگیر
وز آن نیمه عابد سری پر غرور/ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور
که این مدبر اندر پی ما چراست؟/نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟
به گردن در آتش در افتادهای/به باد هوی عمر بر دادهای
چه خیر آمد از نفس تر دامنش/که صحبت بود با مسیح و منش؟
چه بودی که زحمت ببردی ز پیش/به دوزخ برفتی پس کار خویش
همی رنجم از طلعت ناخوشش/مبادا که در من فتد آتشش
به محشر که حاضر شوند انجمن/خدایا تو با او مکن حشر من
در این بود و وحی از جلیل الصفات/در آمد به عیسی علیه الصلوة
که گر عالم است این و گر وی جهول/مرا دعوت هر دو آمد قبول
تبه کرده ایام برگشته روز/بنالید بر من به زاری و سوز
به بیچارگی هر که آمد برم/نیندازمش ز آستان کرم
عفو کردم از وی عملهای زشت/به انعام خویش آرمش در بهشت
و گر عار دارد عبادت پرست/که در خلد با وی بود هم نشست
بگو ننگ از او در قیامت مدار/که آن را به جنت برند این به نار
که آن را جگر خون شد از سوز و درد/گر این تکیه بر طاعت خویش کرد
ندانست در بارگاه غنی/که بیچارگی به ز کبر و منی
کرا جامه پاک است و سیرت پلید/در دوزخش را نباید کلید
بر این آستان عجز و مسکینیت/به از طاعت و خویشتن بینیت
چو خود را ز نیکان شمردی، بدی/نمیگنجد اندر خدایی خودی
اگر مردی از مردی خود مگوی/نه هر شهسواری به در برد گوی
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست/که پنداشت چون پسته مغزی در اوست
از این نوع طاعت نیاید به کار/برو عذر تقصیر طاعت بیار
چه رند پریشان شوریده بخت/چه زاهد که بر خود کند کار سخت
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا/ولیکن میفزای بر مصطفی
نخورد از عبادت بر آن بی خرد/که با حق نکو بود و با خلق بد
سخن ماند از عاقلان یادگار/ز سعدی همین یک سخن یاد دار
گنهکار اندیشناک از خدای/به از پارسای عبادت نمای
ارسال دیدگاه