حکایت عضد و مرغان خوش آواز از باب هفتم در عالم تربیت بوستان، کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
عضد را پسر سخت رنجور بود/شکیب از نهاد پدر دور بود
یکی پارسا گفتش از روی پند/که بگذار مرغان وحشی ز بند
قفسهای مرغ سحر خوان شکست/که در بند ماند چو زندان شکست؟
نگه داشت بر طاق بستان سرای/یکی نامور بلبل خوشسرای
پسر صبحدم سوی بستان شتافت/جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت
بخندید کای بلبل خوش نفس/تو از گفت خود ماندهای در قفس
ندارد کسی با تو ناگفته کار/ولیکن چو گفتی دلیلش بیار
چو سعدی که چندی زبان بسته بود/ز طعن زبان آوران رسته بود
کسی گیرد آرام دل در کنار/که از صحبت خلق گیرد کنار
مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش/به عیب خود از خلق مشغول باش
چو باطل سرایند مگمار گوش/چو بیستر بینی بصیرت بپوش
ارسال دیدگاه