
حکایت عابد با شوخ دیده از باب دوم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره حرف شنوی از عاقلان سخن گفته است.
زباندانی آمد به صاحبدلی/ که محکم فروماندهام در گلی
یکی سفله را ده درم بر من است/که دانگی از او بر دلم ده من است
همه شب پریشان از او حال من/همه روز چون سایه دنبال من
بکرد از سخنهای خاطر پریش/درون دلم چون در خانه ریش
خدایش مگر تا ز مادر بزاد/جز این ده درم چیز دیگر نداد
ندانسته از دفتر دین الف/نخوانده به جز باب لاینصرف
خور از کوه یک روز سر بر نزد/که آن قلتبان حلقه بر در نزد
در اندیشهام تا کدامم کریم/از آن سنگدل دست گیرد به سیم
شنید این سخن پیر فرخ نهاد/درستی دو، در آستینش نهاد
زر افتاد در دست افسانه گوی/برون رفت از آنجا چو زر تازه روی
یکی گفت: شیخ! این ندانی که کیست؟/بر او گر بمیرد نباید گریست
گدایی که بر شیر نر زین نهد/ابو زید را اسب و فرزین نهد
بر آشفت عابد که خاموش باش/تو مرد زبان نیستی، گوش باش
اگر راست بود آنچه پنداشتم/ز خلق آبرویش نگه داشتم
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد/الا تا نپنداری افسوس کرد
که خود را نگه داشتم آبروی/ز دست چنان گربزی یاوه گوی
بد و نیک را بذل کن سیم و زر/که این کسب خیر است و آن دفع شر
خنک آن که در صحبت عاقلان/بیاموزد اخلاق صاحبدلان
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش/به عزت کنی پند سعدی به گوش
که اغلب در این شیوه دارد مقال/نه در چشم و زلف و بناگوش و خال
ارسال دیدگاه