حکایت صبر مردان بر جفا از باب چهارم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره صبر و شکیبایی در برابر ظلم روایت کرده است.
شنیدم که در خاک وخش از مهان/یکی بود در کنج خلوت نهان
مجرد به معنی نه عارف به دلق/که بیرون کند دست حاجت به خلق
سعادت گشاده دری سوی او/در از دیگران بسته بر روی او
زبان آوری بیخرد سعی کرد/ز شوخی به بد گفتن نیکمرد
که زنهار از این مکر و دستان و ریو/بجای سلیمان نشستن چو دیو
دمادم بشویند چون گربه روی/طمع کرده در صید موشان کوی
ریاضت کش از بهر نام و غرور/که طبل تهی را رود بانگ دور
همی گفت و خلقی بر او انجمن/بر ایشان تفرج کنان مرد و زن
شنیدم که بگریست دانای وخش/که یارب مر این بنده را توبه بخش
وگر راست گفت ای خداوند پاک/مرا توبه ده تا نگردم هلاک
پسند آمد از عیب جوی خودم/که معلوم من کرد خوی بدم
گر آنی که دشمنت گوید، مرنج/وگر نیستی، گو برو بادسنج
اگر ابلهی مشک را گنده گفت/تو مجموع باش او پراکنده گفت
وگر میرود در پیاز این سخن/چنین است گو گنده مغزی مکن
نگیرد خردمند روشن ضمیر/زبان بند دشمن ز هنگامه گیر
نه آیین عقل است و رای و خرد/که دانا فریب مشعبد خورد
پس کار خویش آنکه عاقل نشست/زبان بداندیش بر خود ببست
تو نیکو روش باش تا بد سگال/نیابد به نقص تو گفتن مجال
چو دشوارت آمد ز دشمن سخن/نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن
جز آن کس ندانم نکو گوی من/که روشن کند بر من آهوی من
ارسال دیدگاه