حکایت صاحب نظر پارسا از باب سوم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره صاحب نظر پارسا روایت کرده است.
یکی را چو من دل به دست کسی/گرو بود و میبرد خواری بسی
پس از هوشمندی و فرزانگی/به دف بر زدندش به دیوانگی
ز دشمن جفا بردی از بهر دوست/که تریاک اکبر بود زهر دوست
قفا خوردی از دست یاران خویش/چو مسمار پیشانی آورده پیش
خیالش چنان بر سر آشوب کرد/که بام دماغش لگدکوب کرد
نبودش ز تشنیع یاران خبر/که غرقه ندارد ز باران خبر
کرا پای خاطر بر آمد به سنگ/نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ
شبی دیو خود را پریچهره ساخت/در آغوش آن مرد و بر وی بتاخت
سحرگه مجال نمازش نبود/ز یاران کس آگه ز رازش نبود
به آبی فرو رفت نزدیک بام/بر او بسته سرما دری از رخام
نصیحتگری لومش آغاز کرد/که خود را بکشتی در این آب سرد
ز برنای منصف بر آمد خروش/که ای یار چند از ملامت؟ خموش
مرا پنج روز این پسر دل فریفت/ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت
نپرسید باری به خلق خوشم/ببین تا چه بارش به جان میکشم
پس آن را که شخصم ز خاک آفرید/به قدرت در او جان پاک آفرید
عجب داری ار بار امرش برم/که دایم به احسان و فضلش درم؟
ارسال دیدگاه