
حکایت شنیدم که مردی غم خانه خورد از باب دوم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت از مردی روایت کرده است.
شنیدم که مردی غم خانه خورد/که زنبور بر سقف او لانه کرد
زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن/که مسکین پریشان شوند از وطن
بشد مرد نادان پس کار خویش/گرفتند یک روز زن را به نیش
زن بی خرد بر در و بام و کوی/همی کرد فریاد و میگفت شوی:
مکن روی بر مردم ای زن ترش/تو گفتی که زنبور مسکین مکش
کسی با بدان نیکویی چون کند؟/بدان را تحمل، بد افزون کند
چو اندر سری بینی آزار خلق/به شمشیر تیزش بیازار حلق
سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟/بفرمای تا استخوانش دهند
چه نیکو زدهست این مثل پیر ده/ستور لگدزن گران بار به
اگر نیکمردی نماید عسس/نیارد به شب خفتن از دزد، کس
نی نیزه در حلقهٔ کارزار/بقیمت تر از نیشکر صد هزار
نه هر کس سزاوار باشد به مال/یکی مال خواهد، یکی گوشمال
چو گربه نوازی کبوتر برد/چو فربه کنی گرگ، یوسف درد
بنایی که محکم ندارد اساس/بلندش مکن ور کنی زو هراس
چه خوش گفت بهرام صحرانشین/چو یکران توسن زدش بر زمین
دگر اسبی از گله باید گرفت/که گر سر کشد باز شاید گرفت
ببند ای پسر دجله در آب کاست/که سودی ندارد چو سیلاب خاست
چو گرگ خبیث آمدت در کمند/بکش ور نه دل بر کن از گوسفند
از ابلیس هرگز نیاید سجود/نه از بد گهر نیکویی در وجود
بد اندیش را جاه و فرصت مده/عدو در چه و دیو در شیشه به
مگو شاید این مار کشتن به چوب/چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب
قلم زن که بد کرد با زیردست/قلم بهتر او را به شمشیر دست
مدبر که قانون بد مینهد/تو را میبرد تا به دوزخ دهد
مگو ملک را این مدبر بس است/مدبر مخوانش که مدبر کس است
سعید آورد قول سعدی به جای/که ترتیب ملک است و تدبیر رای
ارسال دیدگاه