حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار از باب هفتم کتاب بوستان سعدی می باشد.
تکش با غلامان یکی راز گفت/که این را نباید به کس باز گفت
به یک سالش آمد ز دل بر دهان/به یک روز شد منتشر در جهان
بفرمود جلاد را بی دریغ/که بردار سرهای اینان به تیغ
یکی زآن میان گفت و زنهار خواست/مکش بندگان کاین گناه از تو خاست
تو اول نبستی که سرچشمه بود/چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟
تو پیدا مکن راز دل بر کسی/که او خود نگوید بر هر کسی
جواهر به گنجینه داران سپار/ولی راز را خویشتن پاس دار
سخن تا نگویی بر او دست هست/چو گفته شود یابد او بر تو دست
سخن دیو بندی است در چاه دل/به بالای کام و زبانش مهل
توان باز دادن ره نره دیو/ولی باز نتوان گرفتن به ریو
تو دانی که چون دیو رفت از قفس/نیاید به لا حول کس باز پس
یکی طفل بر گیرد از رخش بند/نیاید به صد رستم اندر کمند
مگوی آن که گر بر ملا اوفتد/وجودی از آن در بلا اوفتد
به دهقان نادان چه خوش گفت زن:/به دانش سخن گوی یا دم مزن
مگوی آنچه طاقت نداری شنود/که جو کشته گندم نخواهی درود
چه نیکو زدهست این مثل برهمن/بود حرمت هر کس از خویشتن
چو دشنام گویی دعا نشنوی/به جز کشتهٔ خویشتن ندروی
مگوی و منه تا توانی قدم/از اندازه بیرون وز اندازه کم
نباید که بسیار بازی کنی/که مر قیمت خویش را بشکنی
وگر تند باشی به یک بار و تیز/جهان از تو گیرند راه گریز
نه کوتاه دستی و بیچارگی/نه زجر و تطاول به یکبارگی
ارسال دیدگاه