
حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان از باب هشتم در شکر بر عافیت بوستان کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
بتی دیدم از عاج در سومنات/مرصع چو در جاهلیت منات
چنان صورتش بسته تمثالگر/که صورت نبندد از آن خوبتر
ز هر ناحیت کاروانها روان/به دیدار آن صورت بی روان
طمع کرده رایان چین و چگل/چو سعدی وفا ز آن بت سخت دل
زبان آوران رفته از هر مکان/تضرع کنان پیش آن بی زبان
فرو ماندم از کشف آن ماجرا/که حیی جمادی پرستد چرا؟
مغی را که با من سر و کار بود/نکوگوی و هم حجره و یار بود
به نرمی بپرسیدم ای برهمن/عجب دارم از کار این بقعه من
که مدهوش این ناتوان پیکرند/مقید به چاه ضلال اندرند
نه نیروی دستش، نه رفتار پای/ورش بفکنی بر نخیزد ز جای
نبینی که چشمانش از کهرباست؟/وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت/چو آتش شد از خشم و در من گرفت
مغان را خبر کرد و پیران دیر/ندیدم در آن انجمن روی خیر
فتادند گبران پازند خوان/چو سگ در من از بهر آن استخوان
چو آن راه کژ پیششان راست بود/ره راست در چشمشان کژ نمود
که مرد ار چه دانا و صاحبدل است/به نزدیک بیدانشان جاهل است
فرو ماندم از چاره همچون غریق/برون از مدارا ندیدم طریق
چو بینی که جاهل به کین اندر است/سلامت به تسلیم و لین اندر است
مهین برهمن را ستودم بلند/که ای پیر تفسیر استا و زند
مرا نیز با نقش این بت خوش است/که شکلی خوش و قامتی دلکش است
بدیع آیدم صورتش در نظر/ولیکن ز معنی ندارم خبر
که سالوک این منزلم عن قریب/بد از نیک کمتر شناسد غریب
تو دانی که فرزین این رقعهای/نصیحتگر شاه این بقعهای
چه معنی است در صورت این صنم/که اول پرستندگانش منم
عبادت به تقلید گمراهی است/خنک رهروی را که آگاهی است
برهمن ز شادی بر افروخت روی/پسندید و گفت ای پسندیده گوی
سؤالت صواب است و فعلت جمیل/به منزل رسد هر که جوید دلیل
بسی چون تو گردیدم اندر سفر/بتان دیدم از خویشتن بی خبر
جز این بت که هر صبح از اینجا که هست/برآرد به یزدان دادار دست
وگر خواهی امشب همینجا بباش/که فردا شود سر این بر تو فاش
شب آنجا ببودم به فرمان پیر/چو بیژن به چاه بلا در اسیر
شبی همچو روز قیامت دراز/مغان گرد من بی وضو در نماز
کشیشان هرگز نیازرده آب/بغلها چو مردار در آفتاب
مگر کرده بودم گناهی عظیم/که بردم در آن شب عذابی الیم
همه شب در این قید غم مبتلا/یکم دست بر دل، یکی بر دعا
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس/بخواند از فضای برهمن خروس
خطیب سیه پوش شب بی خلاف/بر آهخت شمشیر روز از غلاف
فتاد آتش صبح در سوخته/به یک دم جهانی شد افروخته
تو گفتی که در خطهٔ زنگبار/ز یک گوشه ناگه در آمد تتار
مغان تبه رای ناشسته روی/به دیر آمدند از در و دشت و کوی
کس از مرد در شهر و از زن نماند/در آن بتکده جای درزن نماند
من از غصه رنجور و از خواب مست/که ناگاه تمثال برداشت دست
به یک بار از ایشان برآمد خروش/تو گفتی که دریا بر آمد به جوش
چو بتخانه خالی شد از انجمن/برهمن نگه کرد خندان به من
که دانم تو را بیش مشکل نماند/حقیقت عیان گشت و باطل نماند
چو دیدم که جهل اندر او محکم است/خیال محال اندر او مدغم است
نیارستم از حق دگر هیچ گفت/که حق ز اهل باطل بباید نهفت
چو بینی زبر دست را زور دست/نه مردی بود پنجهٔ خود شکست
زمانی به سالوس گریان شدم/که من زآنچه گفتم پشیمان شدم
به گریه دل کافران کرد میل/عجب نیست سنگ ار بگردد به سیل
دویدند خدمت کنان سوی من/به عزت گرفتند بازوی من
شدم عذرگویان بر شخص عاج/به کرسی زر کوفت بر تخت ساج
بتک را یکی بوسه دادم به دست/که لعنت بر او باد و بر بت پرست
به تقلید کافر شدم روز چند/برهمن شدم در مقالات زند
چو دیدم که در دیر گشتم امین/نگنجیدم از خرمی در زمین
در دیر محکم ببستم شبی/دویدم چپ و راست چون عقربی
نگه کردم از زیر تخت و زبر/یکی پرده دیدم مکلل به زر
پس پرده مطرانی آذرپرست/مجاور سر ریسمانی به دست
به فورم در آن حال معلوم شد/چو داود کآهن بر او موم شد
که ناچار چون در کشد ریسمان/بر آرد صنم دست، فریادخوان
برهمن شد از روی من شرمسار/که شنعت بود بخیه بر روی کار
بتازید و من در پیش تاختم/نگونش به چاهی در انداختم
که دانستم ار زنده آن برهمن/بماند، کند سعی در خون من
پسندد که از من بر آید دمار/مبادا که سرش کنم آشکار
چو از کار مفسد خبر یافتی/ز دستش برآور چو دریافتی
که گر زندهاش مانی، آن بی هنر/نخواهد تو را زندگانی دگر
وگر سر به خدمت نهد بر درت/اگر دست یابد ببرد سرت
فریبنده را پای در پی منه/چو رفتی و دیدی امانش مده
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث/که از مرده دیگر نیاید حدیث
چو دیدم که غوغایی انگیختم/رها کردم آن بوم و بگریختم
چو اندر نیستانی آتش زدی/ز شیران بپرهیز اگر بخردی
مکش بچهٔ مار مردم گزای/چو کشتی در آن خانه دیگر مپای
چو زنبور خانه بیاشوفتی/گریز از محلت که گرم اوفتی
به چابکتر از خود مینداز تیر/چو افتاد، دامن به دندان بگیر
در اوراق سعدی چنین پند نیست/که چون پای دیوار کندی مایست
به هند آمدم بعد از آن رستخیز/وز آنجا به راه یمن تا حجیز
از آن جمله سختی که بر من گذشت/دهانم جز امروز شیرین نگشت
در اقبال و تأیید بوبکر سعد/که مادر نزاید چنو قبل و بعد
ز جور فلک دادخواه آمدم/در این سایهگستر پناه آمدم
دعاگوی این دولتم بندهوار/خدایا تو این سایه پاینده دار
که مرهم نهادم نه در خورد ریش/که در خورد انعام و اکرام خویش
کی این شکر نعمت به جای آورم/و گر پای گردد به خدمت سرم؟
فرج یافتم بعد از آن بندها/هنوزم به گوش است از آن پندها
یکی آن که هر گه که دست نیاز/برآرم به درگاه دانای راز
به یاد آید آن لعبت چینیم/کند خاک در چشم خودبینیم
بدانم که دستی که برداشتم/به نیروی خود بر نیفراشتم
نه صاحبدلان دست بر میکشند/که سررشته از غیب در میکشند
در خیر باز است و طاعت ولیک/نه هر کس تواناست بر فعل نیک
همین است مانع که در بارگاه/نشاید شدن جز به فرمان شاه
کلید قدر نیست در دست کس/توانای مطلق خدای است و بس
پس ای مرد پوینده بر راه راست/تو را نیست منت، خداوند راست
چو در غیب نیکو نهادت سرشت/نیاید ز خوی تو کردار زشت
ز زنبور کرد این همان کس که در مار زهر آفرید
چو خواهد که ملک تو ویران کند/نخست از تو خلقی پریشان کند
وگر باشدش بر تو بخشایشی/رساند به خلق از تو آسایشی
تکبر مکن بر ره راستی/که دستت گرفتند و برخاستی
سخن سودمند است اگر بشنوی/به مردان رسی گر طریقت روی
مقامی بیابی گرت ره دهند/که بر خوان عزت سماطت نهند
ولیکن نباید که تنها خوری/ ز درویش درمنده یاد آوری
فرستی مگر رحمتی در پیم/که بر کردهٔ خویش واثق نیم
ارسال دیدگاه