حکایت زلیخا با یوسف (ع) از باب نهم توبه و راه صواب کتاب بوستان سعدی می باشد.
زلیخا چو گشت از می عشق مست/به دامان یوسف در آویخت دست
چنان دیو شهوت رضا داده بود/که چون گرگ در یوسف افتاده بود
بتی داشت بانوی مصر از رخام/بر او معتکف بامدادان و شام
در آن لحظه رویش بپوشید و سر/مبادا که زشت آیدش در نظر
غم آلوده یوسف به کنجی نشست/به سر بر ز نفس ستمکاره دست
زلیخا دو دستش ببوسید و پای/که ای سست پیمان سرکش درآی
به سندان دلی روی در هم مکش/به تندی پریشان مکن وقت خوش
روان گشتش از دیده بر چهره جوی/که برگرد و ناپاکی از من مجوی
تو در روی سنگی شدی شرمناک/مرا شرم باد از خداوند پاک
چه سود از پشیمانی آید به کف/چو سرمایهٔ عمر کردی تلف؟
شراب از پی سرخ رویی خورند/وز او عاقبت زردرویی برند
به عذرآوری خواهش امروز کن/که فردا نماند مجال سخن
ارسال دیدگاه