
حکایت زاهد تبریزی از باب چهارم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره زاهدی تبریزی روایت میکند.
عزیزی در اقصای تبریز بود/که همواره بیدار و شب خیز بود
شبی دید جایی که دزدی کمند/بپیچید و بر طرف بامی فکند
کسان را خبر کرد و آشوب خاست/ز هر جانبی مرد با چوب خاست
چو نامردم آواز مردم شنید/میان خطر جای بودن ندید
نهیبی از آن گیر و دار آمدش/گریز به وقت اختیار آمدش
ز رحمت دل پارسا موم شد/که شب دزد بیچاره محروم شد
به تاریکی از پی فراز آمدش/به راهی دگر پیشباز آمدش
که یارا مرو کآشنای توام/به مردانگی خاک پای توام
ندیدم به مردانگی چون تو کس/که جنگاوری بر دو نوع است و بس
یکی پیش خصم آمدن مردوار/دوم جان به در بردن از کارزار
بر این هر دو خصلت غلام توام/چه نامی که مولای نام توام؟
گرت رای باشد به حکم کرم/به جایی که میدانمت ره برم
سرایی است کوتاه و در بسته سخت/نپندارم آنجا خداوند رخت
کلوخی دو بالای هم بر نهیم/یکی پای بر دوش دیگر نهیم
به چندان که در دستت افتد بساز/از آن به که گردی تهیدست باز
به دلداری و چاپلوسی و فن/کشیدش سوی خانهٔ خویشتن
جوانمرد شبرو فرو داشت دوش/به کتفش برآمد خداوند هوش
به غلطاق و دستار و رختی که داشت/ز بالا به دامان او در گذاشت
وز آنجا برآورد غوغا که دزد/ثواب ای جوانان و یاری و مزد
به در جست از آشوب دزد دغل/دوان، جامهٔ پارسا در بغل
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد/که سرگشتهای را برآمد مراد
خبیثی که بر کس ترحم نکرد/ببخشود بر وی دل نیکمرد
عجب ناید از سیرت بخردان/که نیکی کنند از کرم با بدان
در اقبال نیکان بدان میزیند/وگر چه بدان اهل نیکی نیند
ارسال دیدگاه