حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق از باب سوم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره درد عشقی و عاشقی روایت کرده است.
یکی شاهدی در سمرقند داشت/ که گفتی به جای سمر قند داشت
جمالی گرو برده از آفتاب/ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالی الله از حسن تا غایتی/که پنداری از رحمت است آیتی
همی رفتی و دیدهها در پیش/دل دوستان کرده جان برخیش
نظر کردی این دوست در وی نهفت/نگه کرد باری به تندی و گفت
که ای خیره سر چند پویی پیم/ندانی که من مرغ دامت نیم؟
گرت بار دیگر ببینم به تیغ/چو دشمن ببرم سرت بی دریغ
کسی گفتش اکنون سر خویش گیر/از این سهل تر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی/مبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید/بدرد از درون نالهای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک/ بغلطاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست/ که این کشته دست و شمشیر اوست
نمیبینم از خاک کویش گریز/ به بیداد گو آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست/ تو را توبه زین گفت اولی ترست
ببخشای بر من که هرچ او کند/ وگر قصد خون است نیکو کند
بسوزاندم هر شبی آتشش/ سحر زنده گردم به بوی خوشش
اگر میرم امروز در کوی دوست/ قیامت زنم خیمه پهلوی دوست
مده تا توانی در این جنگ پشت/ که زندهست سعدی که عشقش بکشت
ارسال دیدگاه