حکایت در معنی عزت نفس مردان از باب چهارم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت از سگ و فردی صحرا نشین روایت کرده است.
سگی پای صحرانشینی گزید/به خشمی که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بیچاره خوابش نبرد/به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود/که آخر تو را نیز دندان نبود؟
پس از گریه مرد پراکنده روز/بخندید کای بابک دلفروز
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش/دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم/که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بد رگی/ولیکن نیاید ز مردم سگی
ارسال دیدگاه