حکایت در مذلت بسیار خوردن از باب ششم کتاب بوستان است ،سعدی در این حکایت درباره آسیب های زیاد خوردن روایت کرده است.
چه آوردم از بصره دانی عجب/حدیثی که شیرین تر است از رطب
تنی چند در خرقه راستان/گذشتیم بر طرف خرماستان
یکی در میان معده انبار بود/ز پر خواری خویش بس خوار بود
میان بست مسکین و شد بر درخت/وز آنجا به گردن در افتاد سخت
نه هر بار خرما توان خورد و برد/لت انبان بد عاقبت خورد و مرد
رئیس ده آمد که این را که کشت؟/بگفتم مزن بانگ بر ما درشت
شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ/بود تنگدل رودگانی فراخ
شکم بند دست است و زنجیر پای/شکم بنده نادر پرستد خدای
سراسر شکم شد ملخ لاجرم/به پایش کشد مور کوچک شکم
برو اندرونی به دست آر، پاک/شکم پر نخواهد شد الّا به خاک
ارسال دیدگاه