حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی از باب هفتم در عالم تربیت بوستان، کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
چنین گفت پیری پسندیده هوش/خوش آید سخنهای پیران به گوش
که در هند رفتم به کنجی فراز/چه دیدم؟ چو یلدا سیاهی دراز
تو گفتی که عفریت بلقیس بود/به زشتی نمودار ابلیس بود
در آغوش وی دختری چون قمر/فرو برده دندان به لبهاش در
چنان تنگش آورده اندر کنار/که پنداری اللیل یغشی النهار
مرا امر معروف دامن گرفت/فضول آتشی گشت و در من گرفت
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ/که ای نا خدا ترس بی نام و ننگ
به تشنیع و دشنام و آشوب و زجر/سپید از سیه فرق کردم چو فجر
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ/پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ
ز لا حولم آن دیو هیکل بجست/پری پیکر اندر من آویخت دست
که ای زرق سجادهٔ دلق پوش/سیهکار دنیاخر دینفروش
مرا عمرها دل ز کف رفته بود/بر این شخص و جان بر وی آشفته بود
کنون پخته شد لقمه خام من/که گرمش به در کردی از کام من
تظلم برآورد و فریاد خواند/که شفقت بر افتاد و رحمت نماند
نماند از جوانان کسی دستگیر/که بستاندم داد از این مرد پیر؟
که شرمش نیاید ز پیری همی / زدن دست در ستر نامحرمی
همی کرد فریاد و دامن به چنگ/مرا مانده سر در گریبان ز ننگ
فرو گفت عقلم به گوش ضمیر/که از جامه بیرون روم همچو سیر
نه خصمی که با او برآیی به داو/بگرداندت گرد گیتی به گاو
برهنه دوان رفتم از پیش زن/که در دست او جامه بهتر که من
پس از مدتی کرد بر من گذار/که میدانیم؟ گفتمش زینهار!
که من توبه کردم به دست تو بر/که گرد فضولی نگردم دگر
کسی را نیاید چنین کار پیش/که عاقل نشیند پس کار خویش
از آن شنعت این پند برداشتم/دگر دیده نادیده انگاشتم
زبان در کش ار عقل داری و هوش/چو سعدی سخن گوی ور نه خموش
ارسال دیدگاه