
حکایت در این شهر باری به سمعم رسید از باب هفتم در عالم تربیت بوستان ، کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
در این شهر باری به سمعم رسید/که بازارگانی غلامی خرید
شبانگه مگر دست بردش به سیب/که سیمین زنخ بود و خاطر فریب
پریچهره هرچ اوفتادش به دست/یکی در سر و مغز خواجه شکست
نه هر جا که بینی خطی دل فریب/توانی طمع کردنش در کتیب
گوا کرد بر خود خدای و رسول/که دیگر نگردم به گرد فضول
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش/دل افگار و سر بسته و روی ریش
چو بیرون شد از کازرون یک دو میل/به پیش آمدش سنگلاخی مهیل
بپرسید کاین قله را نام چیست؟/که بسیار بیند عجب هر که زیست
چنین گفتش از کاروان همدمی/مگر تنگ ترکان ندانی همی
برنجید چون تنگ ترکان شنید/تو گفتی که دیدار دشمن بدید
سیه را یکی بانگ برداشت سخت/که دیگر مران خر بینداز رخت
نه عقل است و نه معرفت یک جوم/اگر من دگر تنگ ترکان روم
در شهوت نفس کافر ببند/وگر عاشقی لت خور و سر ببند
چو مر بندهای را همی پروری/به هیبت بر آرش کز او برخوری
وگر سیدش لب به دندان گزد/دماغ خداوندگاری پزد
غلام آبکش باید و خشت زن/بود بندهٔ نازنین مشت زن
گروهی نشینند با خوش پسر/که ما پاکبازیم و صاحب نظر
ز من پرس فرسودهٔ روزگار/که بر سفره حسرت خورد روزهدار
از آن تخم خرما خورد گوسپند/که قفل است بر تنگ خرما و بند
سر گاو عصار از آن در که است/که از کنجدش ریسمان کوته است
ارسال دیدگاه