
حکایت درویش صاحب نظر و بقراط حکیم از باب هفتم در عالم تربیت بوستان ، کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
یکی صورتی دید صاحب جمال/بگردیدش از شورش عشق حال
بر انداخت بیچاره چندان عرق/که شبنم بر اردیبهشتی ورق
گذر کرد بقراط بر وی سوار/بپرسید کاین را چه افتاده کار؟
کسی گفتش این عابدی پارساست/که هرگز خطایی ز دستش نخاست
رود روز و شب در بیابان و کوه/ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه
ربودهست خاطرفریبی دلش/فرو رفته پای نظر در گلش
چو آید ز خلقش ملامت به گوش/بگرید که چند از ملامت؟ خموش
مگوی ار بنالم که معذور نیست/که فریادم از علتی دور نیست
نه این نقش دل میرباید ز دست/دل آن میرباید که این نقش بست
شنید این سخن مرد کار آزمای/کهنسال پروردهٔ پخته رای
بگفت ار چه صیت نکویی رود/نه با هر کسی هر چه گویی رود
نگارنده را خود همین نقش بود/که شوریده را دل به یغما ربود؟
چرا طفل یک روزه هوشش نبرد؟/که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد
محقق همان بیند اندر ابل/که در خوبرویان چین و چگل
نقابی است هر سطر من زین کتیب/فرو هشته بر عارضی دل فریب
معانی است در زیر حرف سیاه/چو در پرده معشوق و در میغ ماه
در اوراق سعدی نگنجد ملال/که دارد پس پرده چندین جمال
مرا کاین سخنهاست مجلس فروز/چو آتش در او روشنایی و سوز
نرنجم ز خصمان اگر بر تپند/کز این آتش پارسی در تبند
ارسال دیدگاه