حکایت جوانی هنرمند فرزانه بود از باب هفتم در عالم تربیت بوستان ، کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
جوانی هنرمند فرزانه بود/که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحبدل و حق پرست/خط عارضش خوشتر از خط دست
قوی در بلاغات و در نحو چست/ولی حرف ابجد نگفتی درست
یکی را بگفتم ز صاحبدلان/که دندان پیشین ندارد فلان
برآمد ز سودای من سرخ روی/کز این جنس بیهوده دیگر مگوی
تو در وی همان عیب دیدی که هست/ز چندان هنر چشم عقلت ببست
یقین بشنو از من که روز یقین/نبینند بد، مردم نیک بین
یکی را که فضل است و فرهنگ و رای/گرش پای عصمت بخیزد ز جای
به یک خرده مپسند بر وی جفا/بزرگان چه گفتند؟ خذ ما صفا
بود خار و گل با هم ای هوشمند/چه در بند خاری؟ تو گل دسته بند
که را زشت خویی بود در سرشت/نبیند ز طاووس جز پای زشت
صفایی به دست آور ای خیره روی/که ننماید آیینهٔ تیره، روی
طریقی طلب کز عقوبت رهی/نه حرفی که انگشت بر وی نهی
منه عیب خلق ای خردمند پیش/که چشمت فرو دوزد از عیب خویش
چرا دامن آلوده را حد زنم/چو در خود شناسم که تردامنم؟
نشاید که بر کس درشتی کنی/چو خود را به تأویل پشتی کنی
چو بد ناپسند آیدت خود مکن/پس آنگه به همسایه گو بد مکن
من ار حق شناسم وگر خود نمای/برون با تو دارم، درون با خدای
چو ظاهر به عفت بیاراستم/تصرف مکن در کژ و راستم
اگر سیرتم خوب و گر منکر است/خدایم به سر از تو داناتر است
تو خاموش اگر من بهم یا بدم/که حمال سود و زیان خودم
کسی را به کردار بد کن عذاب/که چشم از تو دارد به نیکی ثواب
نکو کاری از مردم نیک رای/یکی را به ده مینویسد خدای
تو نیز ای عجب هر که را یک هنر/ببینی، ز ده عیبش اندر گذر
نه یک عیب او را بر انگشت پیچ/جهانی فضیلت بر آور به هیچ
چو دشمن که در شعر سعدی، نگاه/به نفرت کند ز اندرون تباه
ندارد به صد نکتهٔ نغز گوش/چو زحفی ببیند بر آرد خروش
جز این علتش نیست کان بد پسند/حسد دیده نیک بینش بکند
نه مر خلق را صنع باری سرشت؟/سیاه و سپید آمد و خوب و زشت
نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست/بخور پسته مغز و بینداز پوست
ارسال دیدگاه