حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان ، حکایتی از باب اول کتاب بوستان است ، در این حکایت درباره ماجرای دو برادر می باشد که از سمت پدرشان به آن ها زمینی رسیده بود ، یکی از آنها عدل را در پیش گرفت و دیگری ظلم ، سعدی در این حکایت ازعاقبت این دو برادر حکایت کرده است.
شنیدم که در مرزی از باختر / برادر دو بودند از یک پدر
سپهدار و گردن کش و پیلتن / نکو روی و دانا و شمشیر زن
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت / طلبکار جولان و ناورد یافت
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد / به هر یک پسر، زآن نصیبی بداد
مبادا که بر یکدگر سر کشند / به پیکار شمشیر کین برکشند
پدر بعد از آن، روزگاری شمرد / به جان آفرین جان شیرین سپرد
اجل بگسلاندش طناب امل / وفاتش فرو بست دست عمل
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه / که بی حد و مر بود گنج و سپاه
به حکم نظر در به افتاد خویش / گرفتند هر یک، یکی راه پیش
یکی عدل تا نام نیکو برد / یکی ظلم تا مال گرد آورد
یکی عاطفت سیرت خویش کرد / درم داد و تیمار درویش خورد
بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت / شب از بهر درویش، شبخانه ساخت
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش / چنان کز خلایق به هنگام عیش
برآمد همی بانگ شادی چو رعد / چو شیراز در عهد بوبکر سعد
خدیو خردمند فرخ نهاد / که شاخ امیدش برومند باد
حکایت شنو کان گو نامجوی / پسندیده پی بود و فرخنده خوی
ملازم به دلداری خاص و عام / ثناگوی حق بامدادان و شام
در آن ملک قارون برفتی دلیر / که شه دادگر بود و درویش سیر
نیامد در ایام او بر دلی / نگویم که خاری که برگ گلی
سرآمد به تأیید ملک از سران / نهادند سر بر خطش سروران
دگر خواست کافزون کند تخت و تاج / بیافزود بر مرد دهقان خراج
طمع کرد در مال بازارگان / بلا ریخت بر جان بیچارگان
به امید بیشی نداد و نخورد / خردمند داند که ناخوب کرد
که تا جمع کرد آن زر از گربزی / پراکنده شد لشکر از عاجزی
شنیدند بازارگانان خبر / که ظلم است در بوم آن بیهنر
بریدند از آنجا خرید و فروخت / زراعت نیامد، رعیت بسوخت
چو اقبالش از دوستی سر بتافت / به ناکام دشمن بر او دست یافت
ستیز فلک بیخ و بارش بکند / سم اسب دشمن دیارش بکند
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟ / خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟
چه نیکی طمع دارد آن بیصفا / که باشد دعای بدش در قفا؟
چو بختش نگون بود در کاف کن / نکرد آنچه نیکانش گفتند کن
چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟ / تو برخور که بیدادگر بر نخورد
گمانش خطا بود و تدبیر سست / که در عدل بود آنچه در ظلم جست
یکی بر سر شاخ، بن میبرید / خداوند بستان نگه کرد و دید
بگفتا گر این مرد بد میکند / نه با من که با نفس خود میکند
نصیحت بجای است اگر بشنوی / ضعیفان میفکن به کتف قوی
که فردا به داور برد خسروی / گدایی که پیشت نیرزد جوی
چو خواهی که فردا به وی مهتری / مکن دشمن خویشتن، کهتری
که چون بگذرد بر تو این سلطنت / بگیرد به قهر آن گدا دامنت
مکن، پنجه از ناتوانان بدار / که گر بفکنندت شوی شرمسار
که زشت است در چشم آزادگان / بیافتادن از دست افتادگان
بزرگان روشندل نیکبخت / به فرزانگی تاج بردند و تخت
به دنباله راستان کج مرو / وگر راست خواهی ز سعدی شنو
ارسال دیدگاه