این حکایت از باب چهارم بوستان است ، سعدی درباره شخصی که انگبین میفروخته است روایت کرده .
شکر خندهای انگبین میفروخت/که دلها ز شیرینیش میبسوخت
نباتی میان بسته چون نیشکر/بر او مشتری از مگس بیشتر
گر او زهر برداشتی فیالمثل/بخوردندی از دست او چون عسل
گرانی نظر کرد در کار او/حسد برد بر گرم بازار او
دگر روز شد گرد گیتی دوان/عسل بر سر و سرکه بر ابروان
بسی گشت فریادخوان پیش و پس/که ننشست بر انگبینش مگس
شبانگه چو نقدش نیامد به دست/به دلتنگ رویی به کنجی نشست
چو عاصی ترش کرده روی از وعید/چو ابروی زندانیان روز عید
زنی گفت بازی کنان شوی را/عسل تلخ باشد ترش روی را
به دوزخ برد مرد را خوی زشت/که اخلاق نیک آمدهست از بهشت
برو آب گرم از لب جوی خور/نه جلاب سرد ترش روی خور
حرامت بود نان آن کس چشید/که چون سفره ابرو به هم در کشید
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت/که بدخوی باشد نگونسار بخت
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست/چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟
ارسال دیدگاه